برای برادرم حامد
که تو استوار بودی و سخت ...
ایستاده بودی جلوی آینه . چند وقتی می شد که دلگیر بودی از دنیا و حالت خیلی خوش نبود . رفتی جلوی
آینه ایستادی و گفتی " من باید یه روزی رو اسب بشینم . شمشیرم رو بکشم و تاخت برم تا وسط لشکر
روبرو . یه روزی کوروش میشم تو این سینما . باید بزنم تو دل همشون . می دونی چه قدر اینو برای
خودم جلوی آینه تکرار می کنم ؟ من میدونم جام کجاس . اونایی که اون بیرونن نمی دونن ....
" چشمهات قدری خیس بود . بلند شدم و از پشت شانه هات راگرفتم . گفتم که آدمها دیر میفهمند . که
حواسشان آنجایی که باید ، نیست .
آن شب خانه تو بودیم . نیمه های شب بود تقریبا . رفیقی قرار گفتگو داشت با تو ؛ و من را هم خبر کرده
بود که بیایم تا پیش تان باشم . شرطم این بود که اسمم پای گفتگو نباشد اما خب نصف حرفهای آن
گفتگوی چاپ شده بین من و تو رد و بدل شد . دلم میخواست اولین گفتگو وقت دیگری باشد .
جای دیگری . که حالت خوش باشد و بشود کمی کل کل کرد . آن شب عزیز دلم بودی . رفیق ام . شاید هم
همان شب رفیق شدیم .
" عکاسمان دیر کرده است . کنار کافه دونات نشسته ایم و منتظریم برسد تا در راهروی تنگ و تاریک و
کثیف کنار کافه که برای عکاسی جلد پیدا کرده ایم کار کنیم . حامد بی حوصله است . ربطی به الان ندارد .
اصولا یکجا ماندن و کاری نکردن بی حوصله اش میکند . قبل اش کلی حرف زده ام که راضی شده بیاید ؛
یک جا که اصلا قید جلد را هم زد و گفت " گفتگو رو توی مجله کار کن . عکاسی جلد رو بی خیال ! "
حالا دارد راه می رود . یک پیشنهاد جذاب داریم که برای چند لحظه ای ذوق زده اش میکند . میگوییم
دونات های اینجا معرکه است و از دست ات می رود . خوش اش می آید . میرویم تو و کلی دونات
رنگارنگ سفارش می دهیم با اسموتی شاتوت و هات چاکلت . از قیافه ساده ترین دونات خوش اش آمده .
خودش هم نمی داند چرا . یک حجم سفید خامه ای روی یک توده خمیری . چند دقیقه ای با آن بازی می کند
و حرف میزند و باز حوصله اش سر می رود . لیوان هات چاکلت واقعا داغ را بر می دارد و توی لیوان یخ
شاتوت می ریزد . بعد مزه مزه می کند و معجون اش تایید همه را می گیرد . سر خوش شده . باز کمی گپ
می زنیم و می خندیم . تا چند دقیقه . بلند می شود و می گوید " بیرون قدم می زنم تا برسه .... " ؛ هیچ
کدام اینها تازه نیست . مثل همیشه اش است . دقیقا شبیه خودش . عکاس که میرسد و دوربین که راه
می افتد ، می شود همان حامدی که انتظار داری . از در و دیوار بالا می رود و کاری هم ندارد مدیریت
مجتمع گیر داده که " چه کسی گفته این جا عکس بگیرید ؟ " و انگار نه انگار که این همه بی قراری
کرده است . انگار نه انگار که بی حوصله ترین حامد این چند وقت است و انگار نه انگار که دو ساعت
قبل ، او آن طرف میز نشسته و من این طرف و پوست هم دیگر را کنده ایم ..."
همه تصویر ان سال ات به وقت نمایش " حس پنهان " این بود . هنوز بی قرار بودی . این لید همان
اولین گفت وگوی من وتو بود با آن عکس عجیب و غریب جلد که همه شتاب ات را در خود داشت . یادت
هست ؟ تا الان آخرین گفتگوی من و تو هم همان است . انگار یک قرار نا نوشته بین مان باشد که به
وقت لازم . جلوی هم بنشینیم . حالا حالاها هم وقتش نرسد شاید . با این سینما بیشتر از اینها کار داری .
سیمرغ نقش مکمل که تازه شروع بازیست . می دانم جاه طلبی ات سقف ندارد . این که کف اش هم نیست
یک ماه بعد از ان جنجال های نوشته مصطفی جلالی فخر ، همدیگر را دیدیم . دل خور بودی که وقتی
موضع ام با تو یکی بوده ، چرا به پشتیبانی ات چیزی ننوشته ام . البته که نوشته بوده ام اما بعد به نظرم
رسیده بود که نیازی نداری کسی از بیرون نقش وکیل مدافع ات را بازی کند . همان زمان که این بحثها
وسط آمده بود ، سه کار همزمان روی پرده و صحنه داشتی و در دوتا از آنها هیچ نشانه ای از آن حامد
عصبی و پرخاشگر که مبنای آن نوشته جنجالی شده بود ، وجود نداشت . به خودت هم گفته ام گمان ام که
اتفاقا حامد محبوبم ، این حامد آرام است که همه بازی اش را می ریزد توی چشمها و اجزای صورتش .
امسال که داشتم " سعادت آباد " را می دیدم ، یاد زوج " هر شب تنهایی " افتاده بودم آن سکانس عجیب
رستوران که دوربین می ماند و تو فاصله ی یک روز تا شب را با فرم بدن ات در یک لانگ شات بازی
می کنی . یاد چهره ات با آن عینک و آرامش عجیبی که در صحن داری . حامدی که دوستش دارم اینجور
جاها بیشتر خود نمایی میکند . در " کیمیا وخاک " مثلا . در آن سکانس آخر فرودگاه . درباره ات بارها
گفتم که حامد مثل خیلی ها نیست که وقتی می فهمد وسط یک فیلم بد گیر افتاده خودش را رها کند تا فقط
فیلمبرداری تمام شود و خلاص . گلیم خودت را در بدترین فیلم ها هم از آب بیرون می کشی . این عین
واقعیت است که تثبیت امروزت ، حاصل استواری و سختی سالهایی بود که سعی کردی شبیه هیچ کس
نباشی و خودت را جوری که هستی بقبولانی ، سخت بود . گفتند ادا در می آورد . گفتند توی ژست است .
من شاهد بودم که خودت هستی . خود خود حامدی . همان شکلی که در خلوت بودی . همان جوری که من
می شناختم ات .
داشتم عکسهات را روی استیج اختتامیه جشنواره نگاه میکردم . فکر کردم روی سن شلوغ تر از اینی
باشی که رفقا تعریف کردند و در خبر ها نوشته بود . بعد دوباره همه این روزها را مرور کردم . یادم افتاد
در تمام این سالها انرژی ات را از محیط گرفته ای . جاهایی که دلیل کارهات را نفهمیده ام دقیقا وقتهایی
بود که خودم در آن اتمسفر نبوده ام . اگر نه ، وقتی خودم بوده ام یا بعد تر که روایت خود تو را شنیده ام ،
تو خودت بوده ای حامد و رفتارات را با انرژی محیط تعریف کرده ای . در این مرور تصاویر ذهنی ، پر
رنگتر از هر چیز ، آن اولین باری که همدیگر را دیدیم یادم آمد . تو قبلتراش بازی ات در " آخر بازی " و
" بوتیک " ستایش شده بود و من در تنها روزنامه ی سینمایی مملکت مسئولیتی داشتم ولی هم را ندیده
بودیم . فقط این را میدانستم که جفتمان جاه طلبیم و برای روزهای بعد ، کلی رویا داریم . یادت هست آن
اولین بار را ؟ قبل این سالهالی رفاقت بود . داشتم برای فجر پرونده در می آوردم و تو انتخاب ام به عنوان
پدیده ی بازیگری جشنواره بودی . آمدی دفتر برای گفتگو و عکاسی . نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد
اتاق ام و گفت بهداد نمی گذارد عکاسی کنیم . وسط کار روزهای آخر بود و من هم عصبی . گفتم این اداها
یعنی چه ؟ گفتند خودت بیا و حرف بزن . عصبی آمدم تو اتاق دیدم نشسته ای با ابرو های در هم گره
خورده . پرسیدم مشکلی پیش آمده ؟ گفتی حالت از این جشنواره و حرف و حدیث هاش خوش نیست و می
خواهی همین روحیه در عکس باشد بدون نور اضافه . بدون نشانی از رو به راه بودن اوضاع . این که
می گفتی ، فرق داشت با این جمله بچه ها که بهداد عکس نمی گیرد . راست اش خوش ام آمد . عکس
هایی را که به دل خواه ات بود دیدم . سر یکی از عکسا توافق کردیم که هم قابل چاپ بود و هم چیزی را
که تو میخواستی داشت . گفتی متن گفتگو را هم می خواهی . گفتم همین امشب می خواهم اش . گفتی
مشکلی نیست . ساعت دو و سه ی صبح بود که باز بچه ها گفتند نمی شود پیدات کرد و گوشی ات را بر
نمیداری . پیدات کردم و وقتی فهمیدی ماجرای " امشب می خواهم " مردانه است و جدی ، گفتی گفتگو را
می رسانی . نزدیک چهار صبح آمدی دفتر و اصلاحات متن را دادی و کمی گپ زدیم و رفتی . چند روز بعد
فهمیدم از کجا برگشته بودی . یکی از رفقای مشترک گفت . نه خودت . بعد ها که برای چند نفری تعریف
کردم آن شب تا جاجرود رفته بودی و برگشته ای . چون می خواستی همه چیز جوری باشد که خودت می
خواهی ، کم تر باورشان شد کسی در این سینما پیدا شود که چنین چیزهایی هنوز براش مهم باشد . برای
تو ولی مهم بود . هنوز هم هست . این را من همان اولین شبی که دیدم ات فهمیدم .
آمده بودی که ماندگار شوی ....
حامد ... وقت اش شده که سوار اسب ات شوی . وقت تاختن رسیده است . من که میدانم ناصر " جرم "
ذره ای از گنج بزرگیست که با خود داری . با خبرم که محسن " سعادت آباد " اگر هم بار همه ی فیلم را
یک تنه به دوش می کشد ، باز همه ی توانایی ات در میدان داری نیست . همه جاه طلب ها مثل خودت
هستند . جلوی آینه می ایستند و خودشان را در آینده ای میبینند که بزرگ تر از امروز است . فردای تو ،
از فردای همه ی ما هم بزرگتر است . چون نشان ام داده ای که از جاه طلب ترین مخلوقات خدایی . من
منتظرم نام " حامد بهداد " را در قله ای ببینم که بازیگر دیگری فتح اش نکرده باشد .
این آرزوی رفیقی ست که تو را خوب می شناسد ؛ آرزوی برادری که دوست ات دارد و برای تماشای
لحظه ی فتح قله ثانیه شماری می کند ....
|